مادرجان سلام!
سلامی به بلندای قله های رفیع!
سلامی به گرمی خورشید
سلامی به اندازه زیبایی دنیا
سلامی به .....
مادر جان روزت مبارک
روزی که مزین شده به میلاد بانوی دو عالم ام ابیها حضرت فاطمه زهرا
مادر جان اگر جویای احوال من باشی من خوبم اینجا همه چیز مهیا است، نکند یه وقتی نگران من باشی!مادر جان تو خوب می دادنی که ،شهادت برترین درجة کمال و شکوهمندانه ترین مرگی است که هر مجاهد راه حقی آنرا آگاهانه و با افتخار بر می گزیند و به زندگی و مرگ پس از مرگ بهترین معنی و زیبائی و جلال را می بخشاید .
چرا که اینها را تو به من آموختی!
مادرجان تو اسوه فداکاری، و من آموختی و یاد گرفتم که چگونه در منطقه کار وزار با دشمند از خود فداکاری نشان دهم؟!
مادر جان تو جلوه صبری، و من آموختی و یاد گرفتم صبر و شکیبائی در مشکلات دنیوی رویایی با دشمن را !
مادر جان تو آیینه بردباری و من آموختی و یاد گرفتم و عمل کردم
مادرجان تو آموزگاز عشق خمینی ، و با تمام وجودت به این را در کلاس عشقت آموختی که چگونه مرید ولایت و پیروش باشم والبته نمره بیست هم گرفتم.
مادرجان تو باغبان این بوستانی، که چرا این بوستان این قدر زیبایی نداشت اگر باغبان خوب و دلسوز و هنرمند نداشت
مادرجان تو من آموختی نجوا با خدا را و یاد گرفتم در تاریکی های شب در دل کوههای سربه فلک کشیده کردستان و ایلام، بر روی خاکهای رملی فکه و خاک شلمچه و طلائیه بدور از دیگران سر به بالین خاک بگذارم و در تنهایی با خدا نجوا کنم
مادر جان تو به من الفبای شهادت که رمز سعادت است را آموختی و چه خوب در امتحان قبول شدم.
مادرجان تو با شیر دادن به من، وجود خود را به من دادی
مادر جان اگر من جایگاهی دارم، اگر من عزت دارم، اگر من وجهه الله هستم و اگر من.... همه را مدعوین تو هستم.
مادرجان اینجا برای والدین شهدا نیز سهمیه گذاشته اند.
مادرجان می گویند بهشت زیر پای مادران است چرا که بدون اذن و رضایت شما ورود ما ممنوع است.
سلام به تمامی جامانده های جاده عشق دیروز و امروز و فردا!
سلام به تمامی عاشقان پیرجماران!
سلام به تمامی مریدان علی زمان، امام خامنه ای!
سلامی به گرمی آفتاب و درخشش الماس!
سلام ما به شما از سرزمین آفتاب، بهشت باصفا، حریم رضوی !
سلام به شما زائرین کربلای ایران!
امسال نیز همچون سال های قبل توفیقی پیدا شد تا با عاشقان ولایت در سرزمین نور ، جا پای مردان بلند آوازه ایران اسلامی قدم بگذاریم و خاک قدومشان را طوطیای چشمان کم سو گنهکارمان کنیم تا شاید شفاعت آنها شامل مان شود.
رفیقان هنوز چیزی نگذشته دلمان به هوای رفتن دوباره پر می زند انشاء الله امسال هم توفیق پیدا شود!!
حالا که رفتیم چه دیدیم و چه کار می خواهیم بکنیم نیاز تاملی دارد که باید در خود بنگریم و امید است که جوابی قانع کننده دست پیدا کنیم.
عکس بالا، که سال گذشته در فتح المبین گرفته شده را هدیه ای به شما عزیزان.
امید است که عاقبتمان همچون کسانی که از این کانال عبور کردند و در انتهای آن به خوشبختی اخروی رسیدند ما نیز به انتهای آن با عاقبت بخیری برسیم. فقط باید مواظب بود که اگر در پیچ و خم های این راه چهارراه و راههای فرعی بود راه اصلی را گم نکنیم و این مسیر نمی شود مگر اینکه راهنمای خود یا بقول بچه بسیجی ها بلد خوبی و در تاریکی نیز علاوه بر بلد خوب چراغی که مسیر را روشن کند نیز داشته باشیم البته نه چراغی که دشمن از حرکت ما خبر دار شود و راه ما را ببند و یا به بیراهه بکشاند!
آیا در این جاده پر پیچ و خم و دارای راههای انحرافی بسیار، راه بلدی بهتر از علی زمان، امام خامنه ای سراغ دارید .من که سراغ ندارم ولی اگر هنوز پیدا نکردید یجنبید که راهتان را گم می کنید!
ایها الناس! کسی هست به داد صدا و سیمای ما برسد؟
گروه سیاسی «خبرگزاری دانشجو» - بهاره مقدم؛
هر جا دهان به انتقاد گشودیم، گفتند: خاموش!تحجرتان را وارد دنیای مدرن امروز نکنید!
هرجا فریاد زدیم که اخلاق هیتلری حتی بر پیام های بازرگانی مان هم سایه گسترده و پولدارترها بیشتر تبلیغ می شوند، گفتند: سیاست زده اید و نقد جریان سرمایه داری می کنید!
هر چقدر گفتیم نمادهای فراماسونری به وضوح عیانند و کار از 11و 13 هم گذشته و نرم نرمک روی لباس ها و حتی لوازم التحریر هم حک شده اند، گفتند: از کاه کوه نسازید و جو بیهوده ندهید!
گفتیم تعدد شوخی های جنسی در سریال های طنزمان وفور یافته، گفتند: یک مقدار ذهنتان را بازتر کنید و این قدر بسته فکر نکنید!
گفتیم برخی هنرمندنماها پیشینه فساد دارند و بر همگان مسجل است تفکرات مسمومشان، چرا مجال فعالیت می دهید؟ گفتند: این قدر به زمین و زمان بدبین نباشید!
گفتیم چادر را نکنید مضحکه هر لاقیدی که به قول خودتان فرهنگ سازی کنید، آن هم به وسیله مجری زنی که لباس زهرا (س) به تن دارد و با پخش فلان موسیقی با حرکات لب همنوایی می کند و پای می کوبد!گفتند: نگذارید مردم چادر گریز شوند، سیاست های درازمدتی را دنبال می کنیم!
گفتیم طرف خواننده لس آنجلسی معلوم الحالی است که هنوز هم ارتباطش با آن طرف آب قطع نشده!جای او قاب تلویزیون خانه های ایرانی است؟ گفتند: تقاضا برای حضورش در رسانه زیاد بود نتوانستیم اجابت نکنیم!
گفتیم این شلوار لی های تنگ و چسبان و یقه های باز مردان و آرایش های غلیظ این خانم های عروسک بازیگر را نمی شد قدری تقلیل و ترمیم داد و بعد جلوی دوربین برنامه زنده فرستاد؟ گفتند: به شخصیت هنری شان بر می خورد!!
گفتیم شادی حد دارد و ما هم طالب آن هستیم! رستاکی ها در ویژه برنامه سال تحویل شبکه 2 یک مقدار زیادی شاد نبودند؟ حضور بانوان نوازنده و خواننده در رسانه واجب بود؟ گفتند: خواستیم فضای نوروزی قدری مهیج تر شود!
گفتیم یک عده ممنوع التصویر بودند و الان بدجور جولان می دهند! گفتند: گذشته ها گذشته!
گفتیم هر جور فکر می کنیم می بینیم هم گزینش مهمانان، هم القای اینکه فلانی چهره سینما و فیلمسازی و بازیگری بوده در سال 90 و برخی دیالوگ ها مفهوم خاصی را منتقل می کنند و نمی توان پذیرفت که سازماندهی شده نباشند! گفتند: توهم توطئه دارید!
ما که هر چه گفتیم کسی نشنید، اما ایها الناس! کسی هست به داد صدا و سیمای ما برسد؟
نقل از خبرگزاری“دانشجو”
اقتباس: از وبلاگ سیب خیالhttp://mabedini.parsiblog.com/
روی خاکش که پا می گذاری بیشتر حالِ بال زدن داری تا قدم زدن ... انگار پاهایت غریبی می کنند روی این خاک ها که جبروتشان آسمان ها را به سخره گرفته است ... صورت که بر خاکش می گزاری نبض فرزندان دست نایافتنی خمینی در گوشِ جانت می پیچد و قبرستان باستانی بشریت را به مهمانی باشکوهِ جلوه های حیاتِ معنوی انسان می برد ... شاید این خاک ها روزی قدم گاه خورشید هشتم بوده اند که بعد از قرن ها فراق و فاصله در بزم آسمانی کربلای پنج این خون های پر از حرارت این گونه با اشتیاق به معراج بلند این دشت پرواز کرده اند ... شاید این جا شلمچه باشد ...
می گویند خاکش خاک نیست ، طلاست ... بی راه هم نمی گویند ... کم نبودند آدم هایی که قرار بود بعد از سی سال گوشه ای از یک گورستان متروک قبرشان هم بازفروش شود ... اما به یُمنِ اکسیرِ جاودانی عشق که در آسمانِ آبی ولی پر از دود و آتشِ طلائیه موج می زد ، مسِ وجودشان در عریشه ـی سه راهی شهادت با حرارتِ کیمیای سرخِ گلوله های بدر و خیبر طلا شد و هنوز هم که هنوز است جانِ شیدا و حسرت زده ی رفیقانشان را در دلِ این بیابان ها به جستجوی استخوان های سحرآمیزِ خود می کشانند ... شاید این جا طلائیه باشد ...
نامش را گذاشته اند اروند ... یعنی تیز و تند ... وحشی هم صدایش می کنند ... یک ساعت هم اگر در چشمان آبی نافذش خیره شوی باور نمی کنی پشتِ این صورتِ آرام دلی آن چنان پر خروش و متلاطم داشته باشد که حتی خیالِ بعثی های فاو نشین را از پیشانی بند های سبز و سرخ آسوده کرده باشد ... هنوز داری با بهت نگاه می کنی به پهنه ی این رودِ دریانشان و با خودت فکر می کنی والفجر هشتی ها چه رمزی را در گوش پاسبان های طوفانی دژِ اروند زمزمه کردند که این گونه رام و آرام راه را بر سپاهِ موسای آخرالزمان باز کردند ... شاید رمزِ رزمشان یا فاطمة الزهراء بوده باشد ... شاید این جا اروند کنار باشد ...
روی یک بلندی می ایستی ... دستت را سایبان چشمت می کنی و یک دلِ سیر نگاه می کنی این تنگه ی مجاورِ هور و غیر قابلِ عبور را ... هر چقدر بیشتر با ذهن زمینی ات کلنجار می روی بیشتر درمانده می شوی ... شاید همین باتلاق ها بودند که پرستوهای فتح المبین و طریق القدس را وادار کردند بال های شهادتشان را باز کنند و بدن های پاکشان را برای من و تو به یادگار بگزارند ... شاید قرار باشد عطرِ بال و پر زدن های آن ها امروز پاهای سنگین و خاک خورده ی ما را به یاد پرواز بیاندازد ... شاید این جا تنگه ی چزابه باشد ...
هر چقدر هم که محکم ایستاده باشی باز هم زانوانت سست می شوند در برابر شکوهِ مردی که جبروتِ موهوم تگزاس و برِکلی را در نیمه شب های عرفانی این سنگر های خاک آلود و این نبرد های نامنظم به بازی گرفت ... چقدر دلت می خواهد آقا مصطفا دستت را بگیرد و تو را هم به معراج نقاشی هایش ببرد و از آن بالا بالاها حقارتِ مظاهر فریبنده ی دنیا را نشانت دهد ... شاید این جا قراری بوده برای هم آغوشی چمران با محبوبِ همیشگی مناجات های عرفانی اش ... شاید این جا دهلاویه باشد ...
یک چهار دیواری که خاکش عطری دارد متفاوت از هر جای دیگر ... این جا انگار باران غربت باریده است ... این جا هفتاد پرستوی شیدا را بی هیچ سر و صدایی به خاک و خون کشیده اند ... وقتی ماجرای پر کشیدنشان را می شنوی اشک هایت مجال نمی دهند و صحن چشم هایت را بارانی می کنند ... دلت می خواهد یک دلِ سیر گریه کنی سیدمحمدحسینِ مظلوم و دوستان غریبش را ... و خدا لعنت کند بنی صدر را ... شاید این جا مسافرینِ جامانده ـی پروازِ کربلا فرودگاهِ هویزه را برای عروجِ سرخشان انتخاب کرده بودند ... شاید این جا شنی تانک های بعثی میراثخوارِ نعلِ اسب های لشکریان عمرِ سعد شده بودند ... شاید این جا هویزه باشد ...
ده سال پیش اگر این جا را دیده باشی دشتی بود پر از خاک و باد و چند خاکریز که نشانی بود از نبردی سخت در سال های جنگ ... جایی در دلِ آن دشت چند قبرِ خاکی می دیدی مثلِ قبرستانِ بقیع که چند پرچم و چفیه سایبان روز های داغش بودند ... می گفتند مردان رزمِ رمضان این جا غریبانه روی زمین افتادند و پر کشیدند ... امروز بعد از ده سال این جا نه آنقدر خلوت است و نه آن قدر ساده ... ولی غربتش همان است که بود ... شاید این جا پاسگاه زید باشد ...
حسینیه ی شهید محمودوند را نباید فراموش کرده باشی ... سه سال قبل را می گویم ... یادت هست که کبوترهایی گمنام پیچیده در کفن هایی سپید با آن قامت های کوچکشان چگونه یکباره قامتِ بلندِ نفس های سرکشمان و بغض های فرو خفته یمان را شکستند و دلمان را هوایی آرمان های زیبایشان کردند ؟ ... یادت هست شانه های آن نوجوانی را که چگونه مثل پدرهای فرزند از دست داده بالا و پایین می رفت و دلتنگی های کودکانه ـی خود را هق هق گریه می کرد ؟ ... شاید این جا آشیانه ـی سیمرغ های طلایی این دنیای سوخته باشد ... شاید این جا معراج شهدا باشد ...
و اما این جا ... این جا که حسرت زدگان عاشورا در معراج رمل های روان خود را به قافله ـی سیدالشهداء که در امتداد زمان ها جاری است رساندند ... این جا روزی عده ای دلداده و شیدا آنقدر با دست های حسرتشان رو به عرشِ حسینی قنوتِ اشک گرفته اند که خداوند کربلا را زیر پاهایشان پهن و عاشورا را در دقیقه هایشان جاری کرد ... آن قدر صدای رسا و صادقانه ی "یا لیتنا کنا معکم"شان در صحرای خشک و داغ طنین انداخت که خدا لب های خشک و ترک خورده شان را با کیمیای عطش سیراب کرد ... این جا گودی قتلگاهِ کربلا دروازه های خود را به روی چشم های خیس و بی رمقِ این پروانه های بال و پر سوخته باز کرده بود ... شاید این جا فرشتگانِ خدا معنای "انی اعلم ما لا تعلمون" را به چشم دیده باشند ... شاید این جا دوربینِ آوینی فریمی به پهنای صحنه ـی پرواز او سراغ نداشت ... شاید این جا فکه باشد ...
شاید این جا طنینِ گلوله ها و توپ ها و خمپاره ها که هنوز در گوش دشت ها و خاکریز ها و تپه ها و رمل ها و موج ها جریان دارد قرار است ما را از این خوابِ کهنه و غبار گرفته مان بیدار کند ... شاید این جا ارواحِ طیبه ـی شهیدان قرار است سیبِ غفلت ها و روزمرگی ها را از دستانِ آدم ها و حوا ها بگیرد ... شاید این جا دستانِ از خاک بر آمده ـی شهید قرار است دست انسانِ حیرانِ آخرالزمان را در دستان امام زمان (عج) بگزارد ... شاید این جا پر طنین تر از هر جای دیگر قرار است زمزمه ی "هل من ناصر ینصرنی"سالار شهدا در گوش های کم شنوای ما آسفالت نشین های شهرزده بپیچد ... شاید این جا دار القرار بی قرارانِ شیدای شهادت باشد ... شاید این جا کربلا باشد.
پی نوشت
شاید کربلای من و تو را در کوچه ها و خیابان ها و خانه ها و مدرسه ها و دانشگاه ها و حوزه ها و اداره هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای من و تو را در پهنه ـی ال سی دی هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای ما همین جا باشد ... و این دکمه های خاموش که در دشتِ کیبردمان آرام نشسته اند تیر باشند و تفنگ ... نیزه باشند و شمشیر ... حالا خوب نگاه کن و ببین در کدام جبهه داری شمشیر می زنی و رو به کدامین سو نبرد می کنی ؟ ... شاید وبلاگ نویسی حسینی باشی و شاید.....
محمد عابدینی
1391/1/5
ادامه مطلب...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :